عطیه بانوعطیه بانو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

عطیه بانو

حموم رفتــــــــــم

ســـــــــــــلام به همه ی دوست های خوبم میبینم که کلی اومدین و وبلاگ منو دیدید خوشتون اومد؟!؟! خدا کنه که خوشتون اومده باشه اومدم یک اتفاق جالب واستون تعریف کنم یک روز همینجور که در خواب نااااااز به سر میبردم و طبق معمول همش در خواب میخندیدم یکی بغلم کرد و بردم یه جایی. نمیدونم اسمش چیه.بعد یکی یکی لباس های منو در اورد و من هم که حس کردم دارم سرما میخوردم از خواب بیدار شدم. دورو برم رو که نگاه کردم دیدم اوردنم یه جایی که یک صداهای عجیب غریبی میاد چشمام رو که خوب باز کردم دیدم وااااااای چه جالب این شر شر صدای آب که داره میریزه پایین. چه خوشگل.اولش خواستم گریه کنم اما کم کم دیدم بد جایی هم نیست و کلی هم بهم خوش گ...
14 اسفند 1390

آغاز زندگی

سلام به همه ی دوست جون های خوبم من عطیه هستم. 17 بهمن ماه شب تو بیمارستان پاستور مشهد به دنیا اومدم. قبل از این که به دنیا بیام بهم گفته بودن وقتی بری روی زمین شمارو میبرنت پیش یکی که باید بهش بگی مامان.اون خیلی مهربونه و به شما غذا میده. من وقتی به دنیا اومدم کلی منتظر بودم که ببرنم پیش این مامان.اما هرچی منتظر موندم منو نبردن پیشش. نمیدونم مامانم هم حتما خیلی منتظر من مونده. بالاخره به جای این که منو ببرن پیش مامانم تا برم تو بغلش منو بردن تو یه جایی که کلی چیزی بهش وصل بود و از اون تو من میتونستم بیرون رو ببینم.اخه خیلی شفاف بود. تا چند روز منتظر مامانم بودم تا این که مامانم بالاخره اومد پیشم و منو دید و من هم اونو دیدم....
5 اسفند 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عطیه بانو می باشد